شنبه 24 خرداد 1393
آنکه خودش را تعلیم و تربیت می کند. بیشتر شایسته احترام است تا کسی که مردم را تعلیم و تربیت می کند.امام علی (ع)
داد زدن
استادی از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتی عصبانی هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامی که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟ شاگردان فکری کردند و یکی از آنها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیشان را از دست میدهند استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودی که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟
آیا نمیتوان با صدای ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامی که خشمگین هستیم داد میزنیم؟ شاگردان هر کدام جوابهایی دادند امّا پاسخهای هیچکدام استاد را راضی نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامی که دو نفر از دست یکدیگر عصبانی هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد.
آنها برای این که فاصله را جبرانن کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند. سپس استاد پرسید:
هنگامی که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقی میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلی به آرامی با هم صحبت میکنند. چرا؟
چون قلبهایشان خیلی به هم نزدیک است. *بیاییم قلبهایمان را به هم نزدیک کنیم
ساختن
بیا از ابر دل شبنم بسازیم
بیا از درد دل مرهم بسازیم نگو گشتیم آدم را ندیدم
خدایی کن بیا آدم بسازیم شاعر: مجتبی کاشانی(متولد ۱۳۲۷ وفات ۱۳۸۳)
فامیل خدا
شب عید بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد. در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد. خانم گفت: «آهای، آقا پسر!» پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد. پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: «شما خدا هستید؟» خانم گفت: «نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!» پسر گفت: «آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!» *آیا ما هم با خدا نسبتی داریم
هنرمندی
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود صحنه پیوسته به جاست. خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد. شاعر : ژاله اصفهانی (متولد۱۳۰۰ وفات۱۳۸۶)
خواب
مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد و کریمخان از او می پرسد: «چه شده است چنین ناله و فریاد می کنی؟» مرد با درشتی می گوید: «دزد همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!» خان می پرسد: «وقتی اموالت به سرقت می رفت تو کجا بودی؟» مرد می گوید: «من خوابیده بودم!» خان می گوید: «خوب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟»
مرد می گوید: «من خوابیده بودم، چون فکر می کردم تو بیداری!»
خان زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند و می گوید: «این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم.»
شعر
شاعری نادان و ساده لوح که ابیاتی نا موزون بر یکدیگر می بست، به اصرار از جامی درخواست که منشور نامه ای در باب شعر او بنویسد و او را به روح عزیزان سوگند داد. جامی برای مراعات خاطر او چنین نوشت: ((... پایه ی شعرش از آن بلندتر است که در تنگنای وزن گنجد،یا کسی تواند آن را به میزان طبع سنجد.خداوند از لغزش های او و من و هرکس که بدون تأمل چیزی گوید،درگذرد)) عبید زاکانی (تولد 701 ه. ق - وفات 772 ه.ق)
قربان! شمشیر مکش که عالم خراب خواهد شد!
گویند در جنگ دوم روس و ایران وقتی قشون روس به تبریز وارد شد و مصمم بود به سمت میانه حرکت کند، دولت ایران خود را در مقابل کار تمام شده ای دید و ناچار شد شرایط صلحی را که دولت روس املا میکرد بپذیرد. فتحعلی شاه برای اعلان ختم جنگ و تصمیم دولت در بستن پیمان آشتی، درباریان را خبر کرد. قبلا به جمعی از خاصان دستوراتی راجع به اینکه در مقابل هر جمله ای از فرمایشات شاه چه جواب هایی باید بدهند داده شده بود و همگی نقش خود را روان کرده بودند. شاه بر تخت جلوس کرد و دولتیان سرفرود آوردند. شاه به مخاطب سلام، خطاب کرد و گفت: اگر ما امر دهیم که ایلات جنوب با ایلات شمال همراهی کنند و یک مرتبه بر روس منحوس بتازند و دمار از روزگار این قوم بیایمان برآورند چه پیش خواهد آمد؟ مخاطب سلام که در این کمدی نقش خود را خوب حفظ کرده بود تعظیم سجده مانندی کرد و گفت: «بدا به حال روس!! بدا به حال روس!!» شاه مجددا پرسید: «اگر فرمان قضا جریان شرف صدور یابد که قشون خراسان با قشون آذربایجان یکی شود و تواما بر این گروه بیدین حمله کنند چطور؟» در جواب عرض کرد: «بدا به حال روس!! بدا به حال روس!!» فتحعلی شاه پرسش را تکرار کرد و گفت: «اگر توپچیهای خمسه را هم به کمک توپچیهای مراغه بفرستیم و امر دهیم که با توپهای خود تمام دار و دیار این کفار را با خاک یکسان کنند چه خواهد شد؟» باز جواب این بود: «بدا به حال روس!! بدا به حال روس!» شاه تا این وقت روی تخت نشسته پشت خود را به دو عدد متکای مروارید دوز داده بود. در این موقع دریای غضب ملوکانه به جوش آمد و روی دوکنده زانو بلند شد شمشیر خود را که به کمر بسته بود به قدر یک وجبی از غلاف بیرون کشید و این دو شعر را که البته زاده افکار خودش بود با صدای بلند خواند: کشم شمشیر مینایی / که شیر از بیشه بگریزد زنم بر فرق پسکوویچ / که دود از پطر برخیزد مخاطب سلام با دو نفر که در یمین و یسارش رو به روی او ایستاده بودند خود را به پایه عرش سایه تخت قبله عالم رساندند و به خاک افتادند و گفتند: «قربان مکش، مکش که عالم زیر و رو خواهد شد.» شاه پس از لمحهای سکوت گفت: «حالا که اینطور صلاح میدانید ما هم دستور میدهیم با این قوم بیدین کار به مسالمت ختم کنند.» به نقل از کتاب «شرح زندگانی من» / نوشته عبدالله مستوفی( ۱۲۵۷ - ۱۳۲۹) دولت مرد دوران قاجار
وصیت نامه
وصیت نامه ویکتور هوگو پنج سطر بیشتر نداشت : ۱ - پنجاه هزار فرانک از دارایی خود را به فقرا می دهم.
۲ - میل دارم که جسد مرا با تابوت گدایان به قبرستان ببرند ۳ - از دعا و مغفرت کلیساها بیزارم. 4- می خواهم که همه ی مردم مرا دعا کنند. ۵ - به خداوند ایمان دارم. |