17 اسفند 1392 بنام خدا حضرت علی(ع) درباره تأثیر اندوه بر جسم می فرماید: "غصه خوردن نیمی از پیری است ." (حکمت 143 نهج البلاغه) پنجره ای به روشنایی در بیمارستانی، دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعتها با هم صحبت میکردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف میزدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، مینشست و تمام چیزهائی که بیرون از پنجره میدید، برای هم اتاقیش توصیف میکرد. پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبائی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا میکردند و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره بیرون، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده میشد. همانطور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف میکرد، هم اتاقیش چشمانش را میبست و این مناظر را در ذهن خود مجسم میکرد و روحی تازه میگرفت. روزها و هفتهها سپری شد. تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد. مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره میتوانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در کمال تعجب، با یک دیوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف میکرده است. پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد کاملا نابینا بود.!!! شادی بانگ شادی از حریمش دور باد هر که زاری آفرید هر کسی لبخند را ممنوع کرد هر که در تجلیل غم اصرار کرد طعم شادی از حریمش دور باد هر که درک عشق و زیبایی نداشت هر که گل پروانه پرواز پرستو را ندید هر کسی آواز را انکار کرد شهر شادی از حریمش دور باد هر که دیوار آفرید هر که پلها را شکست هر که با دلها چنان رفتار کرد هر که انسان را چنین بیمار کرد هر که دورش از حریم یار کرد مجتبی کاشانی(متولد ۱۳۲۷ وفات ۱۳۸۳) عبادت ؟! به یاد میآورم که در ایّام کودکی بسیار عبادت میکردم و شبها بیدار میماندم و در زهد، تلاش بسیار مینمودم. شبی در حضور پدرم نشسته بودم و قرآنِ گرانقدر را میخواندم، در حالی که عدهای پیرامون ما خفته بودند. پدر را گفتم: «یکی از اینان بیدار نمیشود که دوگانهای(نماز صبح) بگزارد. چنان در خوابِ غفلتند که گویی مردهاند، نه خفته.» پدر گفت: «جانِ پدر، تو نیز اگر میخوابیدی بهتر از آن بود که در پوستینِ مردم افتی(غیبت کنی ).» نبیند مدّعی جز خویشتن را که دارد پردهی پندار در پیش گَرَت چشمِ خدابینی ببخشند نبینی هیچکس، عاجزتر از خویش گلستان سعدی هنوز فرصت هست فرشته از شیطان پرسید: قویترین سلاح تو برای فریفتن انسانها چیست؟ شیطان گفت: به آنها میگویم «هنوز فرصت هست». سپس شیطان از فرشته پرسید : قدرتمندترین سلاح تو برای امید بخشیدن به انسانها چیست؟ فرشته گفت: به آنها میگویم «هنوز فرصت هست». شیطان روزی که ” پدر صمعان “ کشیش بزرگ با پای پیاده بسوی ده کوچکی میرفت تا برای مردم موعظه کند وآنان را از دام شیطان نجات دهد در راه مردی زخمی را دید که روی زمین دراز کشیده او ناله میکرد، و کمک میخواست. پدر صمعان در دلش گفت: این مرد حتماً دزد است. شاید میخواسته مسافرها را لخت کند و بارشان را به یغما ببرد چون نتوانسته. کسی زخمیاش کرده، میترسم بمیرد و مرا متهم به کشتن او کنند. از کمک به او منصرف شد و به راهش ادامه داد. اما فریاد مردِ محتضر (مجروح) او را میخکوب کرد: ترکم نکن! دارم می میرم بیا جلو! بیاکمکم کن، ما یکجوری دوست قدیمی هستیم. تو پدر صمعانی، من هم نه دزدم و نه دیوانه؛ کشیش با کنجکاوی به مرد نزدیک شد، اما او را نشناخت با کمی ترس پرسید تو کی هستی؟ گفت من شیطان م ! کشیش پس از دقت بر بدن کج ومعوج او فریادی از وحشت کشید و گفت: خداوند تو را به من نشان داد تا تنفرم از تو بیشتر شود. نفرین بر تو. تو باید بمیری. شیطان گفت: بیا زخمهای مرا ببند… تو نمیفهمی چه میگویی! اینجا عده ای فرشته به من حمله کردند ومیکاییل با شمشیر دولبه اش ضربه ای کاری به من وارد کرده. کشیش گفت خدا را شکر که میکاییل بشر را از شر شیطان نجات داد. پس شیطان نگاهی به کشیش کرد و گفت: پدر روحانی تو مرا نفرین میکنی؟ در حالیکه هرچه قدرت وثروت داری از من داری. بازار حرفه تو بدون من کساد است. اگر من بمیرم، تو هم از گرسنگی می میری چون مردم دیگر گناه نمیکنند آنوقت به تو نیازی ندارند. مگر کار تو این نیست که به مردم هشدار بدهی به دام من نیفتند. اگر من اینجا بمیرم تو و کلیسا دیگر به چه دردی میخورید؟ بیا تا تاریک نشده من را نجات بده... کشیش بزرگ شیطان را کول کرد و بطرف خانه راه افتاد و در راه برای نجات شیطان دعا میکرد. پائولو کوئلیو (زاده ۲۴ اوت ۱۹۴۷) نویسنده معاصر برزیلی پسرک زیرک زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان را داشت، در راه کودکی را دید که به مکتب میرفت. از او پرسید: پسر جان چه میخوانی؟ گفت : قرآن نادر گفت : از کجای قرآن؟ گفت :انا فتحنا…. نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد. سپس یک سکه زر به پسر داد؛ اما پسر از گرفتن آن خودداری کرد. نادر گفت: چر ا نمی گیری؟ گفت: مادرم مرا میزند میگوید تو این پول را دزدیده ای. نادر گفت: به او بگو نادر داده است. پسر گفت: مادرم باور نمیکند. میگوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول میداد، یک سکه نمیداد. زیاد میداد. حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت. از قضا چنانچه مشهور تاریخ است، در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد شادی خواهی چو خلیل کعبه بنیاد کنی و آنرا به نماز و طاعت آباد کنی روزی دو هزار بنده آزاد کنی به زان نبود که خاطری شاد کنی ابوسعید ابوالخیر |