شنبه 24 اسفند 1392 نوروزتان پیروز یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ کاش می شد کاش می شد که کسی میآمد این دل خسته ما را می برد چشم ما را می شست راز لبخند به ما می آموخت کاش می شد که غم و دلتنگی ر اه این خانه ما گم می کرد کاش می شد دشنام ، جای خود را به سلامی می داد گل لبخند به مهمانی لب می بردیم بذر امید به دشت دل هم کسی از جنس محبت غزلی را می خواند و به یلدای تنهایی و زمستانی هم یک بغل عاطفه گرم به مهمانی دل می بردیم کاش می شد مزه خوبی را م ی چشاندیم به کام دلمان کاش ما تجربه ای می کردیم شستن اشک از چشم بردن غم از دل هم دلی کردن را کاش می شد که کسی می آ مد باور تیره مارا می شست و به ما می فهماند دل ما منزل تاریکی نیست اخم بر چهره بسی نازیباست بهترین واژه همان لبخند است که زلبهای همه دور شده است کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم کاش می شد که شعار جای خود را به شعوری می داد تا چراغی گردد دست اندیشه مان کاش می شد که کمی آیینه پیدا می شد تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را کاش پیدا می شد دست گرمی که تکانی بدهد تا که پیدا بشود خاطره آن پیمان و کسی می آ مد و به ما می فهماند از خدا دور شدیم " کاشکی" واژه درد آور این دوران است " کاشکی" جامه مندرس امیدی است که تن حسرت خود پوشانیم کاش می شد که کمی ، لااقل قدر وزن پر یک شاپرک ما مسلمان بودیم کیوان شاهبداغی متولد ۱۳۳۹ تهران مهندسی الکترونیک جراح و تعمیرکار روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد! ت عمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور درآمد سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟! جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی! نیمرو زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن میسوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمیکنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک … زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر میکنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟ شوهر به آرامی گفت : فقط میخواستم بدونی وقتی دارم رانندگی میکنم، چه بلائی سر من میاری! رسم سوسیسی به همسرم گفتم: «همیشه برای من سوال بوده که چرا تو همیشه ابتدا سر و ته سوسیس را با چاقو میزنی، بعد آن را داخل ماهیتابه میاندازی!» او گفت: «علتش را نمیدانم. این چیزی است که وقتی بچه بودم، از مادرم یاد گرفتم.» چند هفته بعد وقتی خانواده همسرم را دیدم، از مادرش پرسیدم که چرا سر و ته سوسیس را قبل از تفت دادن، صاف میکند. او گفت: «خودم هم دلیل خاصی برایش نداشتم هیچوقت، اما چون دیدم مادرم این کار را میکند، خودم هم همیشه همان را انجام دادم.» طاقتم تمام شد و با مادربزرگ همسرم تماس گرفتم تا بفهمم که چرا سر و ته سوسیس را میزده. او وقتی قضیه را فهمید، خندید و گفت: «در سالهای دوری که از آن حرف میزنی، من در آشپزخانه فقط یک ماهیتابه کوچک داشتم و چون سوسیس داخلش جا نمیشد، مجبور بودم سر و ته آن را بزنم تا کوتاهتر شود...همین!» ما گاهی به چیزهایی آداب و رسوم میگوییم که ریشهی آن اتفاقی مانند این داستان است کار خیر تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت : آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید. قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟ گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟ دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زن میدونستم منو تنها نمی ذاری, شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟ پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟ تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن آخر چک و نوشتم دادم دستش ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی ... بود. اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر راه نجات به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات بخواست جام می و گفت: عیب پوشیدن (حافظ) اعتراف مرد برای اعتراف نزد کشیش رفت . « پدر مقدس ، مرا ببخش . در زمان جنگ جهانی دوم من به یک یهودی پناه دادم » « مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم » « اما من ازش خواستم برای ماندن در انباری من هفته ای بیست شیلینگ بپردازد » « خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده . اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادی ، بنابر این بخشیده می شوی » « اوه پدر این خیلی عالیه . خیالم راحت شد . حالا می تونم یه سئوال دیگه هم بپرسم ؟ » « چی می خوای بپرسی پسرم ؟ » « به نظر شما باید بهش بگم که جنگ چند ساله تموم شده ؟ ولگرد دانشمندی که به خاطر روش خاص زندگیش و ساده زیستیش همه مردم شهر او را می شناختند، یک روز در حالی که داشت از روی پل باریکی میگذشت، با شخص ثروتمندی مواجه شد، که غیر از ثروتش امتیاز دیگری نسبت به دیگران نداشت. یکی از آن دو باید کنار می رفت تا دیگری بتواند رد شود. مرد ثروتمند گفت: من کنار نمی روم، تا یک ولگرد رد شود. دانشمند خود را کنار کشید و گفت: اما من این کار را می کنم خود شناسی علامه جعفری می گفت تو یکی از زیارتام که مشهد رفته بودم به امام رضا(ع) گفتم( برخی نقل کرده اند که علامه خاطره یک دوست را گفته اند نه خودشان را ) یا امام رضا(ع) دلم میخواد تو این زیارت خودمو از نظر تو بشناسم که چه جوری منو می بینی، نشونه شم این باشه که تا وارد صحنت شدم اولین حرف اولین کسی که با من حرف می زنه پیام تو باشه وارد صحن که شدم خانممو گم کردم. اینور بگرد، اونور بگرد یه دفه دیدم داره میره خودمو رسوندم بهش و از پشت سر صداش زدم با مهربونی گفتم اخه تو کجایی؟ روشو که برگردوند دیدم زن من نیست فکر کرد مزاحم هستم بلافاصله بهم گفت: خیلی خری حالا منم مات شده بودم که امام رضا عجب رک حرف میزنه! متعجب نگاه می کردم زنه دید انگار دست بردار نیستم دارم نگاش می کنم گفت : نه فقط خودت پدر و مادر و جدو آبادتم خرند علامه میگوید این داستان را برای مطهری تعریف کردم تا ۲۰ دقیقه می خندید خواندن فکر شخصی دعوی نبوت میکرد. پیش خلیفه بردند. از او پرسید که معجزهات چیست؟ گفت: معجزهام این است که هرچه در دل شما میگذرد، مرا معلوم است. چنان که اکنون در دل همه میگذرد که من دروغ میگویم نصیحت چنان ز پند شما ناصحان زمین گیرم که گر دوباره نصیحت کنید، می میرم مرا به خویشتن خویش وانهید که من نه از قبیله ی زهدم ، نه اهل تزویرم... محمد سلمانی سراپا اگر زرد پژمرده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم چو گلدان خالی ، لب پنجره پر از خاطرات ترک خورده ایم اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم اگر خون دل بود ، ما خورده ایم اگر دل دلیل است ، آورده ایم اگر داغ شرط است ، ما برده ایم اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم ! ا گر خنجر دوستان ، گرده ایم ! گواهی بخواهید ، اینک گواه : همین زخمهایی که نشمرده ایم ! دلی سربلند و سری سر به زیر از این دست عمری به سر برده ایم قیصر امین پور تو بهاری نازنین داس بی دسته ما سالها خوشه نارسته بذری را برمی چیند که به دست پدران ما بر خاک نریخت کودکان فردا خرمن کشته امروز تو را میجویند خواب و خاموشی امروز تو را در حضور تاریخ در نگاه فردا هیچکس بر تو نخواهد بخشید باز هم منتظری؟ هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید و نمی گوید برخیز که صبح است، بهار آمده است تو بهاری آری خویش را باور کن... مجتبی کاشانی ایمان بحث ایمان دگـر و جوهـر ایمان دگـــر است جامـــه پاکـــی دگــر و پاکــی دامان دگـر است کس ندیدیــم کـه انکـــار کــنـد وجـــدان را حــــرف وجـــــدان دگـــر و گوهر وجدان دگـر است کس دهـــان را به ثنـاگـــویـی شیـطان نگــشـود نفــی شیطان دگــــر و طاعت شیـــــطان دگـــر است کس نگــفته است و نگــــوید کـــــه دد و دیـو شوید نقــش انســـان دگـــر و معنـــی انســـــان دگـــر است کس نیامـــد کــه ستـایــد ستــم و تفـرقـه را سخـن از عـــدل دگــــر ، قصــه احسـان دگــــر است هــرکــه دیـدم بخدمت کــمری بست بعهـد مــرد پیمان دگــــــر و بستــــن پیمـان دگــر است هرکـه دیدیــم بحفظ گــله از گــرگان بود قصــد قصاب دگـــر ، مقصد چـوپـان دگــر است ... رحیم معینی کرمانشاهی |