نام کاربری :
رمز عبور :
  به خاطر بسپار
کلمه عبور را فراموش کرده ايد؟
ثبت نام کاربر جديد
AWT IMAGE

AWT IMAGE
داستان های کوتاه: شنبه 3 اسفند 1392

شنبه 3 اسفند 1392

بنام خدا

پسرم دیر پذیرفتن خواسته ات از طرف خدا تو را ناامید نکند زیرا بخشش او به اندازه نیت و تصمیم تواست

وصیت حضرت علی(ع) به امام حسن(ع)نامه 31 نهج البلاغه

 ابزار شیطان

گویند روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد. او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشته بود. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها بود. ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر می‌رسید، بهای بسیارگرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.

کسی از او پرسید: «این وسیله چیست؟»

شیطان پاسخ داد: «این نومیدی از توانایی‌های خود و رحمت خدا است.»

آن مرد با حیرت گفت: «چرا این قدر گران است؟»

شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: «چون این مؤثرترین وسیله من است. هرگاه سایر ابزارم بی‌اثر می‌شوند، فقط با این وسیله می‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه کنم و کاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، می‌توانم با او هر آنچه می‌خواهم بکنم. من این وسیله را در مورد همه انسان‌ها به کار برده‌ام. به همین دلیل این قدرکهنه است!»

افسانه زندگی

 یک روز رسد غمی به اندازه کوه

 یک روز رسد نشاط اندازه دشت

 افسانه زندگی چنین است گلم

در سایه کوه باید از دشت گذشت

 مجتبی کاشانی(متولد ۱۳۲۷ وفات ۱۳۸۳)

قیمت ارزان

مردی متوجه شد که نمی‌تواند خوب بشنود. به دکتر مراجعه کرد و دکتر برایش سمعک تجویز کرد. مرد به مغازه سمعک فروشی مراجعه کرد و قیمت سمعک ها را پرسید. فروشنده پاسخ داد: «ما سمعک از یک دلار داریم تا هزار دلار.»

مردگفت: «می‌خواهم مدل یک دلاری را ببینم.»

فروشنده یک نخ دور گردن مرد انداخت و گفت: «لطفا این دکمه را در گوش‌تان بگذارید و دنباله نخ را در جیبتان قرار دهید.» مرد خریدار که با تعجب به حرف‌های فروشنده گوش می‌کرد، گفت: «این چطور کار می‌کند؟»

فروشنده جواب داد: «این کار نمی‌کند، اما هنگامی که مردم این را ببینند، بلندتر صحبت می‌کنند.»

میخ

در یکی از روستاهای پسر بچه شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می کرد. روزی تصمیم گرفت که خود را اصلاح کند واز پدرش کمک خواست پدرش جعبه ‏ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرف هایت ناراحت کردی، یکی از این میخ ‏ها را به دیوار اطاقت بکوب. روز اول، پسرک بیست میخ را به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می ‏آزارد، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد. تا دیگر با سخنش کسی را آزار نمی داد در این زمان پدرش به او پیشنهاد کرد تا هربار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند، یکی از میخ ها را از دیوار بیرون بیاورد. روزها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت: بابا، امروز اخرین میخ را هم از دیوار بیرون آوردم! پدر دست پسرش را گرفت و با هم به اطاق او رفتند، پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت: آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخ‏های دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست. وقتی با حرف‏ هایت دیگران را می ‏رنجانی، چنین آثاری بر روح انسان‏ ها می ‏گذارند. ، که حتی با عذرخواهی و بخشش افراد هم جای آن زخم ایجاد شده باقی می ماند.

بز

روزگاری مرید و مرشدی در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند. آنها آن شب را مهمان او شدند و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آنها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.

روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکر آن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می‌گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند، تا اینکه به مرشد خود قضیه را گفت. مرشد فرزانه پس از اندکی تأمل پاسخ داد: اگر واقعاً می‌خواهی به آنها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!

مرید ابتدا بسیار متعجب شد، ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت و از آن جا دور شد. .... سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بچه هایش چه آمد.

سالها بعد در سفری دیگر مرید و مرشد وارد شهری زیبا شدند. در ان شهر قصر بزرگی دیدند.کمی در کنار در قصر استراحت کردند.در این هنگام صاحب قصر که بانویی با لباس فاخر بود با خدم وحشم از درب قصر خارج شد . و به محض دیدن انها و خستگی چهره شان انها را به داخل قصر دعوت و از انها پذیرایی کرد .

پس از استراحت آن ها نزد زن رفتند تا از راز ثروت و موفقیت وی راجویا شوند. زن نیزچون آنها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:

سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم، ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم. ابتدا بسیار سخت بود، ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند. فرزند بزرگترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم. مرید که حالا ان زن را شناخته بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود ....

دوستم هریک از ما هم بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است، و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر از آن بگذریم

 

ریشه ضرب المثل : کلاهش پس معرکه است

در گذشته پهلوانان،درویشان ،مارگیرها و شعبده بازان در سر چهارراهها و معابرعمومی معرکه می گرفتند و هنر خود را به تماشاچیان نشان می دادند.

 به طوری که پهلوانان در وسط چهارراه و معبر عمومی سفره ای پهن می کرد، اطراف این سفره تا مسافت و عمق یک الی دو متر کاملاً باز بود و جزء حریم درویش معرکه گیر محسوب می شد که هنگام انجام برنامه در آن تردد و رفت و آمد می کرده است .

 خارج از این محوطه تماشاچیان مجاز بودند دایره وار بایستند و هنرنماییهای معرکه گیر را تماشا کنند . چنانچه بر تعداد تماشاچیان افزوده می شد درویش معرکه گیر دوایر صفوف اول ودوم و سوم را تکلیف می کرد بنشینند تا بقیه تماشاچیان که دیرتر رسیده و در عقب جمعیت ایستاده بودند بتوانند بساط معرکه گیری را ببینند و از نقالیها و عملیات و شیرینکاریهای معرکه گیراستفاده کنند .

گاهی اتفاق می افتاد یکی از تماشاچیان که در صف جلو نشسته بود با اطرافیان اختلاف پیدا می کرد و یا رفتاری ازاو سرمی زد که موجب حواس پرتی معرکه گر و اختلال نظم می شد . در این موقع یکی ازتماشاچیان به منظور دفع شر، کلاه آن شخص مخل ومزاحم را که در صف اول نشسته بود بر می داشت و به خارج ازدایره یعنی پس معرکه پرتاب می کرد .

شخص مزاحم که کلاهش پس معرکه افتاده بود برای بدست آوردن کلاهش ناچاراً ازمعرکه خارج می شد و سایرین جایش را می گرفتند و دیگر نمی توانست به صف اول بازگردد.

جبران خلیل جبران از زخمهای روحش می گوید : یکبار وقتی که تلاش کردم با سوء استفاده از ضعیف,خود را ارتقاء دهم. یکبار وقتی که اشتباه کردم و خودم را با اشتباهات دیگران تسلی دادم. یکبار وقتی که جامعه هایم را بالا نگه داشته بودم تا با خاک زندگی برخورد پیدا نکند .

جبران خلیل جبران (۶ ژانویه ۱۸۸۳ - ۱۰ آوریل ۱۹۳۱) متولد لبنان از نویسندگان سرشناس لبنان و آمریکا

بایگانی مطالب:

مطالب کدام بخش سایت بیشتر مورد نیاز شماست؟
پرسش و پاسخ
جشنواره شهید هدایت
کلینیک تخصصی دندانپزشکی
مجله علمی
نمایشگاه کتاب
نمایشگاه مواد و تجهیزات دندانپزشکی
نیازمندیها
   
:. کل کاربران ثبت شده: 173
:. کاربران حاضر در وبگاه: 0
:. میهمانان در حال بازدید: 4
:. تمام بازدید‌ها: 12674585
:. بازدید 24 ساعت قبل: 306

کلیه حقوق این وب سایت متعلق به جامعه اسلامی دندانپزشکان می باشد.

صفحه اصلی | درباره ما | ارتباط با ما | نقشه سایت

Created in : 0.66 seconds with 51 queries by YEKTAWEB